سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمیدونم آدما چطوری میتونن عوض بشن! 

تاریخ رو نگاه میکنم ، اصلا عوض نشدم 

خیلی همون آدمم 

بازم میخاستم اینجا غر بنویسم مثل همیشه 

البته بی حوصله شدم، اینو قبول دارم 

حس نوشتن نیست 

آهان راستی چجوری میتونید عوض بشید آدما؟ 

مثلا یکی چند وقت پیش میگفت ، مطالعه کردم فهمیدم خدا نیست 

میخام بدونم خدا رو حذف کرده چجوری میتونه زندگی کنه؟ 

چجوری میتونن؟ 

پ.ن: (شاید : سماء )


+تاریخ شنبه 101/11/1ساعت 3:27 صبح نویسنده ره گذر | نظر

_ راستی قبل از شروع تعریف کردنام یه خبر بدم، برادرشوهرم یه دختر لبنانی گرفت :-)) این تفکره پسرای ایرانی درباره ی دخترای لبنانی خیلی چندش آور و خنده داره برام ، و تنها جمله ایکه میاد توی ذهنم اینه که : ما که با همزبون داریم زندگی میکنیم 90درصد حرفای همو نمیفهمیم خدا بداد اینا برسه خخخ ، حالا برای مراسم عقد و آشنایی بیشتر احتمالا تا ده روز آینده مام میریم دیاره اعراب و دیدارم از نزدیک با جاری عزیزم تازه میشه. خیلی از من کوچیکتره حس مادر به فرزند دارم بهش.

_ این هفته با برنامه های شلوغش بخیر گذشت، هم سفر دوستانه به قم انجام شد به تورلیدری من :)) هم جشن تولده دختری به همه خیلی خوش گذشت. هنوز بادکنکا روی دیواره ، راضی بودم از همه جزییاتش ، هم کیک خوشمزه و اقتصادی شد، هم شام خوب بود که مامانم اومد زحمتشو برام کشید، به بچه کوچولوهام خوش گذشت. دختری یکم بداخلاقی کرد چون مریض حال بود ولی وقتی بچه داداشم اومد دیگه به عشقش رسید و خیلی گوگولی شد. مهمونا خودمون بودیم و زنونه بود ، میخاستم باباها رو هم بگم ولی برای همسری ماموریت پیش اومد و رفته بود سنندج. تو این شلوغیا بهش میگم داری میری سنندج اونجا حالا شهید نشیا! یجا بهترو انتخاب کن :)) 

_ سفر قم هم خیلی خوش گذشت ، با بروبچ مجازی رفتیم ، از سال 87 که وبلاگ زدیم با هم آشنا شدیم و هنوز با هم در ارتباطیم، رفتیم خونه ی یکیشون و خیلی ازمون پذیرایی کرد و حسابی خاطره انگیز شد. اینقد برنامه فشرده بود و با بچه تنظیمش سخت بود فقط اون لحظه که داشتیم میدوییدیم که به قطار برگشت برسیم باید ازمون فیلم میگرفتن :)) یجوریایی هیچ گدوم باورمون نمیشد که تونستیم جمع بشیم آخه تعدامون زیاد بود با بچه کوچیکا 12 نفر میشدیم ، رفت با ون فرودگاهی رفتیم ، برگشت با قطار 

 

پ.ن: راستی رابطه م با همسر بشدت گل و بلبل شده چون همش ماموریت بوده جالب بود

 

 


+تاریخ سه شنبه 101/8/24ساعت 3:6 عصر نویسنده ره گذر | نظر

نمیدونم شاید بخاطر تاثیر ماه تولد باشه ، ولی حالا بخاطر متولد بهمن بودن یا هر دلیل دیگه ایکه هست، من خیلی به خودم انتقاد میکنم. یعنی همونقدر که برام مهمه و ریزبین میشم که فلانی اینجوری بود اونجوری بود، ده برابر بیشترش به خودم گیر میدم که اینجوری باید باشی اونجوری چرا نبودی ، خودتو اصلاح کن. پست قبلی یجوری بود انگار من ادم خوبه هستم و همسرم هم بدترین موجود کره زمین! نه اینجوری نیست، آدما که سیاه سیاه یا سفید سفید نیستن، خوبی و بدی ، کم و کاستی همه جا با همه. حالا میخام یکم شفاف سازی کنم. همسره چجوریه؟ ببین مهربونه ، دست و دل بازه به شدت که هر زنی آرزوش رو داره ، اوکی ، منطقی ، خوب ، گل و بلبل . ولی اینا همه شون تا وقتیه که از هم دوریم :)) وقتی قراره زندگی مشترک داشته باشی دبگه اختلاف نظر پیش میاد. حالا من کیم؟ من اون زنم که هر کسی آرزوشو داره داشته باشه ، نایس و باهوش و مهربون و خوشگل ولی اینام باز از بیرونه ، توی زندگی مشترک من واقعم نمیتونم ابراز علاقه کنم ! نمیتونم خرگوش بشم ! هر چند دوشبه دارم میو میو میکنم شاید یکم ناز بنظر بیام :)) ولی این حجم از منطقی بودن بیشتر برای باباهاش نه برای مامانا :) اینم نقص منه. من مهندسم همه چی برام عدد و رقمه ، همه چی برام قانون احتماله ! یه حرفی میزنم یادم نمیره ، برام سنگینه آدما قولاشون رو فراموش کنن . من با معرفتم ولی برای زنا بی معرفت بودن حسن محسوب میشه، رفیق خوبیم ولی همسر کاملی نه. هفته ی دیگه سومین سال تولده دختر قشنگمه، اعتراف اینکه چثدر از خودم شناخت پیدا کردم برای خودم شیرینه. من میدونم ازدواج گل و بلبل نیست ، توقع پرفکت بودنم ازش نداشتم. فقط همین توضیحاتو میخاستم بگم. بریم برای غر زدن دیگه ...

 


 

هی حال و احوال خودمو رصد میکنم ، ببینم چطوره اوضاع! باید بگم خیلی گنده! اصلا نباید اینجوری باشه. باید به خودم قول بدم برم مشاوره و حرف بزنم   و جلسات مرتبی هم برم. چون که اینجوری پیش بره جوره خوبی نیست و منم با دیواراییکه دور خودم کشیدم کسی رو ندارم که مطلع بشه پس خودم باید یکاری کنم. فقط هم چارش حرف زدنه ، معاشرت کردنه ، دور زدنه ، خونه نبودنه ... اون قسمتی از وجودم که حالش همیشه خوبه و شلنگ تخته میندازه ام حالش زیادی خوبه ، اونقدری که دیشب دوستامو ردیف کردم هفته دیگه بریم قم. مسافرت زنونه :) خوش میگذره باهاشون ، دوستای خوبی برام هستن ، گوشهای شنواییکه همیشه هستن ، امنن برام ، و زیادی آدمای خوبی هستن، خیلی از من بیشتر خوبن. دیگه هفته دیگه میخام برای دختری تولد بگیرم ، کیک سفارش دادم و وسایل تزیینی خریدم و همه چی ردیفه. یه ترسی داشتم از تولد گرفتن ، دارم باهاش کنار میام ، باتشکر از مامانم که این ترسو تو دلم انداخته . دیگه راستی اینقد شلوغه که شاید شنبه با اون یکی سری از دوستام یه دوره مهمونی بریم :)) خیلی خنده داره شلوغی این هفنه ایکه داره میاد. راستی یچیز دیگه! رفته بودم گلفروشی سرشهرگ برای تولد مامانم دسته گل بگیرم ، یه خانومی اومد تو دیدم عع همون دوستمه که باهاش شریک شدم و باهاش تو قیافه ام :) سلام کردمو و صحبت کردیمو و رفع کدورت شد، گفت میخای سر به تنم نباشه ؟ گفتم روانی هستم ولی روانپریش که نیستم :)) خلاصه که اگه از دنیا برم دیگه با کسی کدورتی ندارم هع. 

پ.ن: خونه ساکته ، دختری خوابیده ، باباش بعد از یه بحث سیاسی سنگین با من! رفت سرکار براش کار پیش اومد. میخاستم بگم که با زناتون حرف سیاسی میزنید؟ خیلی خرید :)) از شوهر بودن بویی نبردین از من بشما نصیحت. زناتونو بو کنید ، ببوسید ، نازش کنید ، تعارف کنید برم برات چایی بیارم ؟ میگه نه من میرم میارم بشین خسته ای. اون وقت پاتونو دراز کنید از آرامشتون لذت ببرید. آخه بحث سیاسی؟ شت!


+تاریخ چهارشنبه 101/8/11ساعت 10:1 عصر نویسنده ره گذر | نظر

روی صندلی نشستم ،
پشت میزناهارخوری که پشتش ناهار و شام و حتی صبحانه نمیخوریم،
روبروم آینه است به خودم نگاه میکنم ، خیلی غمگینم.
عمیق نیست ولی هست. دلم یه هم صحبتی طولانی میخاد 


+تاریخ دوشنبه 101/8/2ساعت 3:56 عصر نویسنده ره گذر | نظر

پونزدهمین روز مهرماهه، در جریانید که همه چی فیلتر شده ، و این جوک معروف که آیفون خونمون هم فیلتره :) البته فک نکنید که من نت نداشتم! زهی خیال باطل که من نت نداشته باشم هع! (نمک بریزم یکم خب) وی پی ان پولی داشتم ، سفت کردن برادرا اونم قط شد ، شوهره رفت یه روتر آورد خونه که میگه روش وی پی ان داره ، در کل دو روز که خیلی سفت بود هیچی نداشتم ولی الان همه چی بازه ، بازتر از همیشه :)) در جمهوری خلق چین هم اگر زندگی میکردیم ما ایرانیا حتما راهی برای دورزدن فیلترینگ پیدا میکردیم . خلاصه این همه فخرفروشی کردم که بگم به سرعت نور همه چی وصله ، و با هزار تا اپ جدید هم آشنا شدم که حتما جایی دستمو میگیره. الان دارم موسیقی سطح پایینی گوش میدم که خیلی خزه ولی خوشم میاد ازش ، سلنا گومز با یکی دیگه میخونه ، یعنی به حدی صدای اون مرده خزه که در تاریخ بی سابقس ، دوست دارید اسمشو بذارم ؟ آهنگ ترندیه باحاله یبار گوش بده شاید رفت تو مخت :)....... calm down, by Rema & Selena Gomez 

 


راستی بگم اینو تا یادم نرفته، پیج کاریمون که روی اینستاگرامه یادتونه؟ خب ما فقط اونحجا فروش داریم. اگه بشه اسمشو فروش گذاشت :)) الانم که فیلتر شده ولی خب ملت هستن و استوری گذاشتم بازم ویو بد نبود ، ولی بخاطر این اوضاعی که هر روز داره پیش میاد فضای فروش و کسب و کارا همه توی اعتصاب هستن. و البته مخاطب هم دل و دماغ خرید نداره ، اگر شروعم کنم به استوری گذاشتن خب احتمال 90 درصد از طرف پیجای همکاری فحشای آبدار میخورم . ولی زیادم مهم نیست چون اگر یادتون باشه من با شریکم مشکل خوردم و خودبه خود کارمون به هوا رفته. و دو سه ماهی میشه در حد دو کلمه هم با هم حرف نزدیم. توی ایتا و تلگرام کانال زدم اونم چون جوگیر شدم ولی اطلاع رسانی نکردم و خودم با خودم دوتایی توی کانال هستیم :)) اینم شانس مایه .... موزیک رفت ترک بعدی ، چون وایبش خوبه براتون میذارم اینم گوش بدین : Paro , by Nej 


قبل ازینکه صفحه بلاگ رو باز کنم ، فکر میکردم قراره خیلی پرمحتوا بنویسم ولی زکی :)) همونجوری مسخره شد بازم. بااینکه دوساعته دارم گریه میکنم و چند تا شیشه آبغوره گرفتم ولی میخوام بنویسم خیلی مبتذل میشه. میگم کاش توی مخمون نکرده بودن که ازدواج کنی کامل میشی! لعنتی آخه من ازدواج کردم به قهقرا سقوط کردم ، تکامل کجا بود؟ یادش بخیر یادمه یه بلاگ بود اسمش این بود: ازدواج نکنید! باید تمام خطوط این جمله رو با طلا گرفت و روشو با الماس منقش کرد. واقعا مثل خر تو گل گیر کردم. چقد تنهایی مقدس و زیباست :) بخدا اینکه با یه آدمی زندگی مشترک داشته باشی فقط یه جوکه! این حرفم توی روزای اول زندگی نیستا، دیگه داریم هفت ساله میشیم ، تو بگو به سرسوزن تفاهم! وای البته که نباید تفاهم داشته باشیم ما دوتا آدمیم با دوتا دنیای متفاوت. فقط میتونم بگم منم یه آدم تندخوی بداخلاق شدم از همنشینی و مصاحبت با همسر عزیزم :) خیلی حال به هم زنه یکی بیاد در مورد زندگی مشترکش اینجوری بنویسه ، منم میخوندم آدماییکه اینجوری یه طرفه از همسراشون انتقاد میکردن ، ولی بیا قبلو کنیم که اینجا وبلاگ منه و واقعا دلم میخاد حتی فحش هم توش بنویسم و خودمو خالی کنم ، و دوما اگر حالم خوب بود و دلم ازش پر نبود که الان تو بغلش بودم و مشغول تایپ کردن نبودم! پس وجدان عزیزم دو دقیقه ساکت باش بذار درد دلامو بنویسم، هرچند شاید آدم چندش و بی انصافی به نظر بیام! باشه! ولی من یه حدودی رو بهش پای بندم، نه اونقدری قربون صدقه میرم که حل بشم در شخص مورد نظر، و نه هیچ وقت بی احترامی میکنم ، حرف زشت هیچوقت ! توهین و تحقیر اصلا! پس الان یه سرسوزن بهم حق بده که دلشکسته و درمنده باشم. فقط نمیدونم این زندگی چی به سر من آورده که ناامید نمیشم ، خسته نمیشم ... جوری برنامه نویسی شدم که در بدترین شرایط دارم میسنجم که چه راهی بهتره و چه راهی بهتر جواب میده! شت به این همه نیرو و امید. براتون بازش کنم که اینجوری بخای آدم قوی ای باشی واقعا بعضی آدما قبولت نمیکنن، اونا کسی رو میخان که بدونشون نتونه زندگی کنه، که ظریف باشه ، که بدونشون نتونه نفس بکشه، که از نجات دادنش حس قدرت کنن! که از کمک بهش قهرمان بشن. شت! 

 


+تاریخ جمعه 101/7/15ساعت 3:37 عصر نویسنده ره گذر | نظر

اگر تا چند دقیقه پیش (وی) p انم قطع نمیشد، یاد اینجا نمی افتادم. چه خوب شد که قطع شد چون انگار همین یه جایی که توش حرف میزنم رو احتیاج داشتم بهش. حرف خاصیم نیستا، گلایه از زمونست ، گلایه از کج فهمی ، گلایه از آدمایی که قدرت دارن ، گلایه از ضعیف کشی ، گلایه از نفهم فرض کردن مخاطب. من آدمه این حرفا نیستم، سابقه بلاگ نشون میده که هیچوقت خبری توش نبوده حتی سال 8(هشت) که اینجا بوده ولی من تو هپروت خودم بودم، بااینکه اون موقع دانشجو بودم هر چی به مغزم فشار میارم نمیدونم چرا من هیجا نبودم. همیشه همون دختر خانوم و سربه زیر بودم که باعث توسری خوردنِ بچه های مردم میشده. الانم حرفی نیست فقط غصه امه ، دلم شکسته ، نمیخامم حرفام به جایی و به کسی برسه برای خودم میخام بمونه، که چقد بد شدیم ، جاهای خوبی نمیریم اینجوری ... خیلی سرافکنده شدم. 

 

پ.ن: الهه پیام داد تو تلگرام: از زهرا خبر دارید؟ الهه نروژه ، الهه نمیدونه هر وقت میخام اسمشو بنویسم یبار تایپ میکنم : (الله) و بعد پاک میکنم مینویسم : الهه ! اینو ولش کن حالا، یه زهرا که تهرانه پیام دادم : زنده ای؟ ، خبر سلامتیش رسید. ببین دوتا دوستن اینور دنیا اونور دنیا. فقط میخان از حال هم خبر داشته باشن. تو ، شما ، برای مادر و خواهر و نزدیکای خودت ازین اتفاقا نیفتاده بمولا که نمیفهمی! رانتت همیشه بغل گوشت بوده، بترس از روزی که ورق برگرده. از بزرگی خدا بترس. 


+تاریخ یکشنبه 101/7/3ساعت 2:17 صبح نویسنده ره گذر | نظر

گفته بودم که یه فرصت نهایی به خودم دادم؟ توی برنامه نویسی. از آذرماه پارسال فرانت اند رو شروع کردم با اینکه کلی از مباحث کلاسی که میرم عقب هستم ولی همچنان نور امید تو دلمه. هم  کلاسیام همه حول و هوش بیست ساله هستن! یه حس بدی دارم ازینکه دیره و دیرشده و فایده ای ممکنه نداشته باشه ولی فقط یه 35 ساله میفهمه که فرصت دادن به حسرتای گذشته چجوری میتونه باشه. یکم دیگه میرم جلو توی برنامه نویسی ببینم چی میشه. خنگ نبودم قبلا ولی الانم مغزم با چیزایی پر شده که به دردم نمیخوردن طول میکشه تا سمت و سوی زندگیمو بچرخونم این طرفی. الانم Ajax و PHP رو دارم شروع میکنم. خودم باید خودمو هل بدم مثل همیشه!



برچسب‌ها: برنامه نویسی
+تاریخ سه شنبه 101/5/25ساعت 1:1 عصر نویسنده ره گذر | نظر

(اگه یه روز بگم ازین حکایت ... که به تو کردم عادت ) افسوس خوردن اصلا خوب نیست، پرونده های باز ذهنی اصلا خوب نیستن. یه پرونده توی ذهنم باز مونده و با اینکه خیلی تلاش کردم که تمومش کنم موفق نشدم، هر از چند گاهی یه قول جدید به خودم میدم که آره! دیگه فکر نکن فراموش میشه و فراموشی غنیمته انسانیته ، خیلی موفق بودم از حق نگذریم ولی شیطانه رجیم هم بیکار نمینشینه. ( اشکای یخیمو پاک کن . درای قلبتو واکن) ... راستی دوشنبه عکاسی داشتیم، بعد از حدودا دوسال خنگولا فهمیدن که خونه ی ما لوکیشن خوبیه برای عکاسی ! و اون خنگولا کسی نبودن جز من و دوستم! اینکه دیگه لوکیشن ثابت دارین و آویزون کسی نیستیم اینقدر آرامش داره که خدامیدونه. تا عکسا ادیت بشن و پست بشن خیالم کامل راحت نمیشه ولی بازم اون باری که حس میکردم از دوشم برداشته شده. سنگینی بارش رو فقط روی دوش خودم حس میکنم :-) زیبا نیست؟ راستی میدونستی اگر من ساعت ها تنها باشم ، تمام اون ساعتهارو روی مبل میشینم و سرم توی گوشی موبایلمه؟ :)) الان چند ساعتی تنهام و اصلا از جام تکون نخوردم! فلشِ عکسارو آماده کردمو چند تا کار عقب افتاده با لپ تاپ رو انجام دادم و الان که ساعت ده شب شده استرسه ظرفای نشسته ی توی سینک رو دارم! و البته دلضعفه ی شام و ناهار نخوردن. فکر میکنم آدمای زیادی مثل من باشن که خیلی خانوم و کدبانو و همه چی تموم نیستن ولی خب هیچ کدوم نمیان از این لحظاتشون بنویسن که من کمتر حسه تنهایی کنم بجاش اون خانومی خیلی کدبانو یه زیر دارن کیک میپزن و جارو میزنن و گردگیری میکنن و یه بند ازین هنراشون عکس و فیلم میگیرن :)) آه خدا ... کی این کارایه خونه تموم میشه؟ 


+تاریخ جمعه 101/4/3ساعت 10:10 عصر نویسنده ره گذر | نظر

خیلیا اطلاع دارن، یعنی دقیقا همه کسانیکه منو از نزدیک توی دنیای واقعی میشناسن میدونن مدتی درگیری بیماری روحی روانی بودم در حدیکه بیمارستان بستری شدم، خب خیلی اوضاع دراماتیک بود و از کنترل من خارج شده بود. چند هفته پیش دوستم پیام داد که بیماری مادرش عود کرده و توی تعطیلات سال نو هستیم و دکترش هم نیست!!! من اسم و آدرس دکترم رو بهش دادم و البته میدونستم بیمار جدید قبول نمیکنن ولی خب کار دیگه ای ازم برنمیاومد. امشب و همین الان دوستم پیام داد و خیلی خوشحال بود ، تونسته بودن ویزیت بشن توسط اون پزشک روانپزشک و خیلی امیدواری بهشون داده بود حتی تشخیص بیماری رو هم عوض کرده بودن. اینقد خوشحال شدم براش که خدا میدونه، 15 سال بیماری! خیلی زیاده . سالهایی که یه مادر میتونست پشتوانه ی بچه هاش باشه و این بیماری از پا دراورده بودتش! با تمام وجودم براشون میخام که طعم مادر داشتن رو بچشن، مادرشون شفا پیدا کنه و روند درمانش به بهترین نحو پیش بره. کی میدونه شاید من مریض شدم که برم دکتر و سالها بعد ایشون رو معرفی کنم و درمان یک مادر. حتی اگر دلیل بدنیا اومدن هم بود من راضیم که بدنیا اومده باشم تا فقط یه نفرو معرفی کنم تا دل بچه هاش شاد بشن تا یه مادر به یه خانواده برگرده! باورکردنی شاید نباشه ولی کی میفهمه روزایی که به مادرت احتیاج داری ولی کنارت نداریش یعنی چی؟! 


+تاریخ سه شنبه 101/1/23ساعت 12:55 صبح نویسنده ره گذر | نظر

یه حسی از بچگی داریم که سال نو میشه، زمین زنده میشه، لباس نو میپوشیم و تصمیمای جدید! بهترین وقته برای تغییرات مثبت. همین الان که میخاستم سیاه و ناامید بنویسم که سال هم نو شد و هیچی عوض نشد! ینی نمیشه ، خب قرار نیست بشه. آدما اخلاقای بدشونو با خودشون میارن سال جدید، هیچ فرقی بین آخرین ثانیه ی سال قبل با اولین ساعته سال جدید وجود نداره. خب داشتم میگفتم که همین الان که میخاستم با یاس فلسفی شروع کنم و این افکار داشتن ردیف میشدن، این فکر هم هجوم آورد که تغییرو باید از درون خودم آغاز کنم، یجورایی خیلی زیادی مثبت فکر میکنم همیشه. دیگه الان واقعا وقتش بود که حسابی ناله کنم بخاطر امروز که اتفاقات گندی درش افتاد و از صبح یریز دارم اشک میریزم و مالامال از غم و غصه ام. ولی اون دختره باانرژی درونم هی همش داره حرفای خوب خوب میزنه تا حالمو خوب کنه، تلاشش قابل تقدیره، خوب بزرگش کردم اینجا داره به دردم میخوره ، هر چند دلم میخاد با پشت دست بکوبم تو دهنش و بگم ساکت لطفا جای من نیستی بفهمی چقدر غمم عمیقه.

چیکار میکنن آدما؟ سال قبلو جمع بندی میکنن و اهداف سال جدید رو مینویسن؟ حالا اینقدرم لازم نیست حوصله سربر باشیم. در کل سال قبل نقطه ی شروع خیلی اتفاقات مثبتی برام بوده، که هنوز توشون بی تجربه ام، این شروعها احتیاج به زمان دارم تا جون بگیرن و ریشه بدن و تا میوه دادنشون حالا حالاها فاصله است. یکی همون پیج فروش آنلاین که امسال وارد دومین سالش شد و منم تا تونستم غرشو اینجا زدم، خوب داره انگار پیش میره، بازم به زمان احتیاج داره و صبوری و ... پول!!! استارت بعدی سال قبل شروع برنامه نویسی بود بعد از وقفه ی پونزده ساله!!! الان خیلی باهاش چالش دارم ولی بهش امیدوارم و نورامیدمه. شروع دیگه ی مشخصی توی ذهنم نیست. ولی درکل پارسال سمت و سوی زندگیمونم مرتب تر بود و روتین بهتری داشتیم. اخر سال سفر مشهد رفتیم هرچند نمره ی معنویته سفرمون منفی بود ولی چه میشه کرد؟ حرف زیاده باید سعی کنم بهتر بشه ... 

 


 

خونه ساکته، لپ تاپ روی زمینه، توی اتاقی که کوچیکتره من روی زمین نشستم و تق تق تق صدای انگشتام روی کیبورد فقط این سکوت و میکشنه. دختر کوچولوم اتاق بغلی روی تختش خوابیده، همین چند دقیقه پیش صدای گریش اومد و چند دقیقه رفتم کنارش تا دوباره بخوابه. صدای دوری هم از برخورد نوکِ جوجه بلدرچینهای توی تراس بگوشم میرسه، بالاخره همیشه ما تو خونمون یه جونوری داشتیم :/ منم بهشون عادت کردم که باشن. ساعت 5:45 عصره، ساعتارو جا به جا کردن و هنوز هوا روشنه و روزهایی طولانی تر! نمیدونم از روزای طولانی بیشتر خوشم میاد یا شبای طولانی؟ هیچ وقت برام این چیزا اهمیت نداشته، مثلا قرمه سبزی بیشتر دوست دارم یا قیمه؟ شایدم یه جاهایی یچیزی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی همیشه برام اون آدماییکه یه لیست بلند بالا آماده دارن که من اینارو دوست دارم اونا دوست ندارم! خب باشه :) نمیخوام بگم همه چی اوکیه منم یه چیزایی رو ترجیح میدم بالاخره، مثلا ترجیح میدم دخترکوچولو روان نویس دستش نگیره و همه جارو خط خطی کنه :/ و یه آدم دیگه در همین نزدیکی ترجیح میده صاف همون روان نویسو بده دسته دخترکوچولو! و همین باعث بشه دوساعت جروبحث بشه و آخرش با سلام و درود به خانواده ی معزز بنده این بحث به پایان برسه. نمیفهمم اصلا؟ در توصیفه حالم نمیتونم بگک قلبم شکسته چون مگه قراره یه قلب چندبار شکسته بشه؟ حسی از درد شکستگی قلب ندارم، یه حاله بی حالیه ، یه رخوت طولانی ، هیچ تلاشی ، هیچ دست و پا زدنی . شاید بگم من سالهاست که مردم. مرده ها میتونن نفس بکشن. یکی هست که هی آدمای قدیمو با جدیدشون مقایسه میکنه، میگه فلانی خیلی دلپذیر بود قبلا، حالا بیست سال گذشته دیدمش اصلا هیچ اثری از طراوت و عشق درونش ندیدم، همش با خودم فکر میکنم این مرور زمان این گذشت روزها این اتفاقات ، این بالا و پایینا از من یه فاطمه ی دیگه ساختن، گاهی خودمو دوسن ندارم، من اینقدر بیرحم نبودم، من شعر میخوندم، من زیر بارون راه میرفتم، من احساس داشتم. با این شیب برم چند سال دیگه ناخوشاینده برام. دنبال مقصرش نیستم ... زندگی مارو برد. 

 


+تاریخ شنبه 101/1/6ساعت 6:9 عصر نویسنده ره گذر | نظر